المانی ها داستانی دارند به مضمون که (سمت نگاه)
آلمانی ها داستانی دارند به این مضمون که:( سمت نگاه )
روزی مردی دید تبرش سر جایش نیست و بلافاصله به همسایه اش شک کرد. مدتی او را زیر نظر گرفت و متوجه چیزهایی شد که قبلا نمی دید! یعنی متوجه شد که همسایه اش خیلی مشکوک رفتار می کند و کارهایش مرموز به نظر می رسد. او از این که تاکنون متوجه این خصوصیت همسایه نشده بود تعجب کرد و نتیجه گرفت که با این شیوه رفتار و زندگی حتما همین همسایه تبر او را دزدیده است و با اطمینان از این موضوع لباس پوشید تا نزد قاضی برود و از همسایه شکایت کند.ادامه مطلب...
دره ی شیطان - فصل 2
مارتین در مورد گوسفندان و گرگ چیزی نگفت. فقط از آن دو نفر خواست که مزاحم او نشوند. مالکوم و ماروین هم که می دانستند مارتین چه اخلاقیاتی دارد به پر و پای او نپیچیدند. چون گرسنه بودند به سمت خانه به راه افتادند. در راه به آنچه اتفاق افتاده بود می اندیشیدند. به زن مو قرمز که ورونیکا نام داشت، به زوسیا که باید می شناختند ولی حتی اسم او را نشنیده بودند، به اینکه چرا مارتین از آن دو خواسته بود که به پر و پایش نپیچند و ... .ادامه مطلب...
جادوگر سیاه( قسمت دوم)
The Dark Wizard در قسمت قبلی بصورت خیلی خلاصه داستان رو تا جایی که باید شروع بشه رسوندم. اونجایی که تو بازار کاربونا توسط جادوگران پلیس دستگیر و به همراه نقابدار به زندان انداخته شد. ادامه مطلب...
جادوگر سیاه( قسمت اول)
دره ی شیطان - فصل 1
مالکوم و ماروین به سمت برادر بزرگشان (مارتین) که چوپان بود، می دویدند.مارتین در حالی که چشمانش را بسته بود ، با تمام وجود نی می زد و سرش را با ریتم اهنگ تکان می داد. هر از چند گاهی هم چشمانش را باز می کرد و ابتدا به گوسفندان و بعد به سگ بزرگ سیاهش (ناپلئون) نگاه می کرد و دوباره چشمانش را می بست . مارتین عاشق نی زدن بود. او دوست داشت تمام روز زیر سایه ی درختی بنشیند و تا وقتی که نفسش یاری می کرد نی بزند. ان روز هم با هیچ یک از روزهای دیگر فرقی نداشت.مارتین هم مثل همیشه چشم بسته نی می زد.به جاهای زیبای اهنگ رسیده بود که صدای خش خشی شنید. بلافاصله چشمانش را باز کرد و به اطرافش نگاه کرد. مالکوم و ماروین را دید که با احتیاط به گوسفندان نزدیک می شوند. مالکوم و ماروین دوقلو بودند و حدود هفت سال داشتند. ان دو بچه های کنجکاو و ماجرا جویی بودند. هر دو مثل مارتین بینی بزرگ ، موهای فرفری قهوه ای سوخته ، چشمان ابی و دندان های سفید داشتند. لباس های تنشان هم کهنه و قدیمی و وصله پینه دار بود.ادامه مطلب...
افسانه ی هفت - قسمت دوم
افسانه ی هفت - قسمت دوم
همه ساکت و آرام در اطراف اتاقک کوچک نشسته بودند و ترجیح میداند که با صحبت کردن هراس نبردی که در پیش رو داشتند را به دیگران نشان ندهند.هر پنج نفر به یکدیگر نگاه میکردند.و در کمال سکوت احساس یکدیگر را در پیش خود مجسم میکردند.و تقریبا هر پنج نفر سعی داشتند که خود را شجاع تر از دیگران نشان دهند.سکوت تنها چیزی بود که در آن میان حقیقت بود.ادامه مطلب...
افسانه ی هفت
افسانه ی هفت
صدای قدم های بلندش در راه روهای تاریک . نم دار زیر زمین قصر میپیچید.تنها نور بسیار کمی از مشعل های روشن روی دیوارها بر فضای سیاه می تابید سایه ای که قدم به قدم به دنبالش می آمد سایه ی او نبود سایه ی مرگ بود..چهره ی او قابل تشخیص نبود.تنها چیزی که از او دیده میشد.قد بلند و لباس سیاهش بود.دستانش را در پشتش قلاب کرده بود و سرش را بالا نگاه داشته بود.صدای نفس های بلندش با صدای قدم های یکنواختش ضرب گرفته بودند و و مو را بر بدن سیخ میکردند.ادامه مطلب...