سفارش تبلیغ
صبا ویژن

dARk ARt

سیب

    نظر
 

شفافیت راز رسیدن ...

 

آیا با دیدن این سیب برای خوردن سیب تحریک نمی شوید ؟

آیا مزه اون رو احساس نمی کنید؟ 

آیا دیدن و حس کردن مزه اون شما رو به سمت خوردنش سوق نمی ده؟

 این فکر الان تو رو خود به خود به سمت خوردنش سوق می ده.....

این جوری نیست؟ .ادامه مطلب...

کمک به فرشتگان زیبای کشورمان

    نظر
کمک به فرشتگان زیبای کشورمان

برای کمک به فرشتگانی کوچک گرد هم آمده ایم تا با قطرات باران الطاف شما عزیزان ، دریایی از محبت و عشق بسازیم . تقدیمش کنیم به آنان که در زمان تولدشان غم را تجربه کرده اند.برای نو باوگان و شیر خوارانی که غم بی مادری را چشیده اند . آنان که با وجود آنکه اختلالات جسمانی دارند لیکن ، حق عاشقانه زیستن را دارند.بیایید دردی را از سینه کسانی بر داریم که توان تحمل این همه زجر را ندارند .

آنها زنده هستند و مثل ما احساس دارند


انجمن حمایت از بیماری های خاص..............................بانک ملی : شعبه اسکان  34 34

انجمن تالاسمی ایران..........................................بانک ملت : شعبه بهشتی  6/ 5151

شیر خوار گاه آمنه...........................................بانک ملت : شعبه فیاض بخش 105010

با نهایت تشکر از تمام کسانی که با کمکها و الطافشان در این امر مهم مشارکت میکنند


دره ی شطان - فصل 9

    نظر
فصل نه_ قبرستان
الکسیس پرسید:
هی استیو چی کار می کنی؟ من یک راه بلدم. دنبالم بیا.
استیون و ماروین به دنبال او رفتند. الکسیس گفت:
باید بدویید . آن قدر سریع که باد هم به گرد پایتان نرسد.
استیون و ماروین به دنبال الکسیس دویدند. آن قدر دویدند که شانه ی راست ماروین درد گرفت و در دهانش مزه ی خون را احساس کرد.
بعد از یک ربع دویدن به قبرستان رسیدند. قبرستان پر از قبر بود اما زمین آنجا خاکستری بود و گیاهان نارسی با ساقه ی خاکستری و شکننده در آنجا روییده بود. باد سردی می وزید. هوا تاریک روشن بود. ماروین از استیون پرسید:
چرا هوا این طوری است.ادامه مطلب...

دره ی شیطان - فصل 4

    نظر
فصل چهارم_ اولین روز مدرسه
فردای ان روز ماریتا و مارگریت ، مالکوم و ماروین را به مدرسه رساندند. در را ه ماریتا به انها گفت:
همه ی جای این کشور بچه ها از پنج شش سالگی به مدرسه می روند ولی معلم جدید شما گفته است که حتما باید از هفت سالگی شروع کنید. یک سال است که به اینجا آمده است. ادامه مطلب...

جادوگر سیاه (قسمت چهارم)

علمی ,     نظر
چند روز گذشت و کاربونا و همسر و فرزندش همچنان در اتاق زندانی بودند. خبری از دنیای بیرون نداشت و احساس پوچی به او دست می داد.
پسرش کالین مدام بی تابی میکرد و از پدر میپرسید: بابا... پس کی برمیگردیم خونه؟ چرا اینا ما رو ول نمیکنن؟
کاربونا نیز جوابی نداشت. تا اینکه یک هفته بعد هنگامی که لوبیم، دختر لباس آبی غذا را می آورد گفت: ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ این دارکینوس کیه؟ادامه مطلب...